دهی از دهستان دمشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 237 تن و آب آن ازاستخر و سالار جوب منشعب از سفید رود است. محصول برنج و کنف و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان دمشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 237 تن و آب آن ازاستخر و سالار جوب منشعب از سفید رود است. محصول برنج و کنف و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب) : گر نه تو ای زودسیر تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی. خاقانی. ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی. سعدی. چه حاجت که با وی کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست. سعدی. دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند. سعدی. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان تست. سعدی. روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). تضاد، با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مأر، دشمنی کردن با گروهی. ممأره، دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب)
عداوت وخصومت کردن. مکروه داشتن. نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اختصام. امتئار. تبغض. تشارس. تنازع. جهار. خصام. شنان. کشح. کفاح. مجاساه. مجاهره. محال. معاداه. مضاداه. مکاشحه. مماحله. (از منتهی الارب) : گر نه تو ای زودسیر تشنۀ خون منی با من دیرینه دوست چندکنی دشمنی. خاقانی. ما با تو دوستی و وفا کم نمی کنیم چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی. سعدی. چه حاجت که با وی کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست. سعدی. دشمنی کردند با من لیک از روی قیاس دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند. سعدی. با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان تست. سعدی. روز خفاش است کور، از کوربختی، زآنکه او دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند. سلمان (از آنندراج). تضاد، با یکدیگر دشمنی کردن. (دهار). مَأر، دشمنی کردن با گروهی. ممأره، دشمنی کردن بامردم. (از منتهی الارب)
علامت گذاشته شده. علامتی که برای تعیین مرز و سرحد می گذارند: همی راند با لشکر رزم ساز که پیکار جوید ابا خوشنواز نشانی که بهرام یل کرده بود ز پستی بلندی برآورده بود نوشته یکی عهد شاهنشهان که از ترک و ایرانیان در جهان کسی ز این نشان هیچ برنگذرد... چو پیروز شیر اوژن آنجا رسید نشان کردۀ شاه ایران بدید. فردوسی. ، نام زد کرده. دختری که او را نشان کرده اند
علامت گذاشته شده. علامتی که برای تعیین مرز و سرحد می گذارند: همی راند با لشکر رزم ساز که پیکار جوید ابا خوشنواز نشانی که بهرام یل کرده بود ز پستی بلندی برآورده بود نوشته یکی عهد شاهنشهان که از ترک و ایرانیان در جهان کسی ز این نشان هیچ برنگذرد... چو پیروز شیر اوژن آنجا رسید نشان کردۀ شاه ایران بدید. فردوسی. ، نام زد کرده. دختری که او را نشان کرده اند
اندوهگین ساخته و غمگین کرده. رجوع به دژم کردن شود. - دژم کرده چشم، گریان و غمزده: خبر یافت آمد دژم کرده چشم بدان چاکران بانگ برزد بخشم. اسدی. - دژم کرده روی، افسرده و پرآژنگ و تیره روی: جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر دارد دژم کرده روی. فردوسی
اندوهگین ساخته و غمگین کرده. رجوع به دژم کردن شود. - دژم کرده چشم، گریان و غمزده: خبر یافت آمد دژم کرده چشم بدان چاکران بانگ برزد بخشم. اسدی. - دژم کرده روی، افسرده و پرآژنگ و تیره روی: جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر دارد دژم کرده روی. فردوسی
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)
منتفخ و بادکرده. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که به حرارت پست تر از جوش طبخ شده باشد. (ناظم الاطباء). برای تهیۀ دم کرده مادۀ دارویی را در ظرفی گذارده و آب جوشان به روی آن ریخته روی ظرف را می پوشانند و پس از اینکه مدت کافی برای اشباع آب از مواد مؤثرۀ دارویی گذشت محصول را صاف کرده بکار می برند. (از کتاب درمان شناسی)